جدول جو
جدول جو

معنی الم دیده - جستجوی لغت در جدول جو

الم دیده(اَ لَ دَ / دِ)
آنکه رنج و درد بیند. رجوع به الم شود
لغت نامه دهخدا
الم دیده
آنکه رنج و درد بیند
تصویری از الم دیده
تصویر الم دیده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلم دیده
تصویر قلم دیده
آنچه با قلم نوشته شده، برای مثال نظامی که در رشته گوهر کشید / قلم دیده ها را قلم در کشید (نظامی۵ - ۷۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزم دیده
تصویر رزم دیده
جنگ دیده، رزم آزموده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سال دیده
تصویر سال دیده
سال خورد، سال خورده، سالمند، پیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم دیده
تصویر غم دیده
کسی که غم و اندوهی به او رسیده، ماتم زده، غمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماتم دیده
تصویر ماتم دیده
مصیبت دیده، سوگوار
فرهنگ فارسی عمید
چیزی یا محلی که رطوبت بدان رسیده. نمین. نمناک. (آنندراج). چیزی که رطوبت دارد:
بود سرمست را خوابی کفایت
گل نم دیده را آبی کفایت.
نظامی.
، چشم گریان. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح لوطیان، کنایه از فرج نم (؟). (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
به ترس گرفتار شده. ترسیده. ترس دیده
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ دَ / دِ)
نعت مفعولی از لک دیدن. حائض. بی نماز، میوه که نقطه ای از آن براثر ضربه و آسیب رنگ بگردانیده باشد
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نعت مفعولی از لم دادن. لمیده. به راحت به یک سوی بدن نیمه درازکشیده. یک بری برای تمدد اعصاب بر چیزی تکیه کرده
لغت نامه دهخدا
(وَلْلا)
رم زده. رم کرده. گریخته. (آنندراج). رجوع به رم خورده و رم کرده شود:
چشم شوخی که مرا در دل غمدیده گذشت
کز طپیدن دلم از آهوی رم دیده گذشت.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ زَ دَ / دِ)
اندوهناک و غمگین. (آنندراج). محزون و رنجور و غمگین. (ناظم الاطباء). آنکه بدو الم رسد. الم رسیده. الم دیده. رنج دیده. غم زده. رجوع به الم شود، از صفتهای تیغ است. (آنندراج) :
بچندین سر تیغ الماس رنگ
نسفتند جو سنگی از خاره سنگ.
نظامی.
یکی خشت پولاد الماس رنگ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یِ)
آنکه در جنگهای بسیار شرکت کرده. مجرب در جنگ. (فرهنگ فارسی معین). جنگ دیده و آزموده شده در جنگ. (ناظم الاطباء). تجربه دیده در جنگ. (فرهنگ لغات ولف) :
نگهبان دژ رزم دیده هجیر
که با زور و دل بود و با گرز و تیر.
فردوسی.
به لشکر چنین گفت هومان شیر
که ای رزم دیده یلان دلیر.
فردوسی.
همان تا یکی رزم دیده هژبر
فرستم به جنگش چو غرنده ابر.
فردوسی.
همه رزم دیده همه مرد جنگ
بر آن کوه مانند غران پلنگ.
فردوسی.
همی گوید ای رزم دیده سوار
چه تازی تو اسب اندر این مرغزار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(فُ / فِ دَ / دِ)
مظلوم. (آنندراج) (شرفنامه). ملهوف. (منتهی الارب) :
که با خاک چون جفت گردد تنم
نگیرد ستمدیده ای دامنم.
فردوسی.
ستمدیده را اوست فریاد رس
میازید با نازش او بکس.
فردوسی.
تو گفتی که من دادگر داورم
بسختی ستمدیده را یاورم.
فردوسی.
نبیند دگر روشنی دیده را
مگر داد بدهد ستم دیده را.
اسدی.
خبر برد صاحب خبر نزد شاه
که مشتی ستمدیدۀ داد خواه.
نظامی.
تا ستمدیدگان در آن فریاد
داد خواهند و شه دهدشان داد.
نظامی.
کجادست گیرد دعای ویت
دعای ستمدیدگان در پیت.
سعدی (بوستان).
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
کاندوه دل سوخته هم سوخته داند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ رَ / رِ دَ / دِ)
آنکه بدو الم رسد. الم دیده. رنجدیده. الم زده. رجوع به الم شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ دی دَ / دِ)
اهل بصیرت:
گر دیده یک اهل دیده بودی
دل مژده پذیر دیده بودی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اَ ما دی دَ / دِ)
کورچشم. نابینا. آنکه بینایی چشم از دست داده:
ور تو اعمی دیده ای بر دوش احمد دار دست
کاندرین ره قائد تو مصطفی به مصطفی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
سوکدیده کسی که یکی از اقوامش فوت کرده عزادار جمع ماتم دیدگان: ازان چون زلف ماتم دیدگان ژولیده زنجیرم که چون برگ خزان دیده است زور دست تدبیرم. (صائب آنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم دیده
تصویر غم دیده
ماتم زده، غمگین
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه توسط قلم برشته تحریر آمده، مبتذل: نظامی که در رشته گوهر کشید قلمدیده ها را در قلم در کشید
فرهنگ لغت هوشیار
حایض بی نماز (زن)، میوه ای که قسمتی از آن بر اثر ضربه فاسد شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
لمیده، براحت بیکسوی بدن نیمه دراز کشیده، یک بری برای تمدد اعصاب بر چیزی تکیه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نم دیده
تصویر نم دیده
چیزی یامحلی که رطوبت بدان رسیده نمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستم دیده
تصویر ستم دیده
مظلوم، ملهوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزم دیده
تصویر رزم دیده
آنکه در جنگهای بسیاری شرکت کرده مجرب در فن جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلا دیده
تصویر بلا دیده
رنجیده، دچار مصیبت شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلم دیده
تصویر قلم دیده
نوشته شده پیش پاافتاده بی ارزش
فرهنگ لغت هوشیار
ماتم زده، عزادار، مصیبت رسیده، سوگوار، ماتمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرنده ای شبیه به توکا
فرهنگ گویش مازندرانی